روزمرگی های دختری از جنس باد????



خیر سرمون تمرین داشتیم امروز،پا شدم رفتم خانه جوان دیدیم بسته س،چیکار کنیم چیکار نکنیم زنگ زدیم به استاد ش.ل گف من پارک جنگلی ام تو نمایشگاه دستاورد های انقلاب اگه خواستین بیاید اونجا،دیدم تا ما بخوایم بریم اونجا دیر میشه اومدم برگردم خونه سه بار اسنپ گرفتم:/

اولی همون ثانیه ی اول لغو سفر کرد:/حس میکنم با اسمم مشکل داشته:/ دومی زنگ زد گف کجایین؟گفتم جلوی خانه جوان گف اونجا کجاس-_-دو ساعت براش توضیح دادم گف اهااا باشه الان میام .با خودم گفتم خدااا شکرت همین که گوشیمو گرفتم دستم دیدم اونم لغو سفر کرد:/

یبار دیگه گرفتم دمش گرم خیلی آدم مودبی بود.سلیقه موسیقیمونم خیلی شبیه هم بودبهرحال با اون برگشتم خونه ولی هنوزم از دست اون یارو دومیه عصبی ام دلم میخواد بردارم زنگ بزنم بهش هرچی از دهنم در میاد بش بگممرتیکه منو مسخره خودش کرده

اینم بگم قبلش با فاطمه(پارتنر جان) رفتیم تو پارک یکم قدم زدیم و یه چایی زدیم تو رگ که خیلی چسبید

ولی اون یاروعه خیلی تباه بود





گوش بدیییین


صبح المپیاد ریاضی داشتیم با صبا و م یه گروه شده بودیم،رفتیم آزمونو دادیم که خدا رو شکر خوب بود،بعد که برگشتم خونه حس درس خوندن نداشتم،یه گیم نصب کردم و از ساعت یازده تا دو فقط گیم بازی کردم

بعد از ظهر هم تولد دختر همسایمون دعوت بودم که رفتم،برادرش اسمش علی عه و من کل 4 تا 11 سالگیمو با اون سپری کردم:)چه خاطرات قشنگی داشتیم با علی کوچولو.فک کنم فقط دو ماه ازم کوچک تره و خیلی با هم صمیمی بودیم،یادش بخیر چقد مخشو میزدم که دوچرخه خوشگلشو بده برونم.بعدم چون قدش بلند تر از من بود و من پاهام نمیرسید به پدال دوچرخه ش،خودش مینشست رو صندلی دوچرخه،منم رو میله ش ده برو که رفتییییم

کلی از تدارکات تولد خواهرش دست علی بوده،چه کادوی قشنگی ام گرفته بود برا خواهرش.مبارکش باشه.حقیقتا دلم برا علی تنگ شد.درسته هنوزم همسایه ایم و چون دائما بیرونم روزی حد اقل یبار تو محله میبینمش ولی دلم برا اون بازی هامون تنگ شد و تصمیم گرفتم امشب بهش دایرکت بدم و حالشو بپرسم

همین دیگه

ولنتاین هم به همگی تبریک میگم



کیا باهاش خاطره دارن؟:)


ما آدمها تصمیم های زیادی می گیریم،گاهی انقدر کوچیک که فقط به رنگی شدن یه گوشه از اتاقمان کمک کنه و گاهی انقدر بزرگ که آینده مان را تغییر بدهد.گاهی همین تصمیمات کوچیک هستند که منجر به رسیدن و ایمان قلبی به تصمیم های بزرگمان میشوند.وقتی تصمیمی به بزرگی آینده تان گرفتید سعی نکنید تصمیم های کوچیکی که باعث شدند به اون تصمیم اصلیه برسید رو زیر پا بگذارید، انقدر عمیق به تصمیم هاتون عمل کنید که به عمق چیزی که میخواید برسید:)

یقین دارم که می رسید


ما آدما اشتباهای زیادی میکنیم،گاهی انقدر کوچیک که به خودمون زحمت فکر کردن بهشونو نمیدیم و گاهی انقدر بزرگ نمیتونیم از عذاب وجدانشون رهایی پیدا کنیم.انقدر با خودمون کلنجار میریم که فقط دو راه برامون میمونه،یا بمیریم،یا جبرانش کنیم.و این حرفا شامل افرادی میشه که ذره ای وجدان دارن:)

کسی که وجدان نداره رو با هیچی نمیشه متوقفش کرد:)


هفته پیش استاد ش.ل منو فاطی رو صدا زد که بریم به شاگردای مقدماتیش کمک کنیم و آمادشون کنیم برا اجراشون من طبق معمول سر ساعت اونجا بودم و بقیه دیر کردن،منم سوییشرت تنم بودو کلاهشو کشیده بودم رو سرم،با یه استایل پسرونه نشسته بودم رو صندلی و سرم پایین بود،جوری که کلا صورتم مشخص نمیشد(کلاه سوییشرتم نمیذاشت)یکی از بچه های کلاس مقدماتی اومد تو با فاطی سلام علیک کرد نشست بعد من چون سرم تو نمایشنامه بود با تاخیر سرمو بلند کردم گفتم سلام.بیچاره یهو از جا پرید گف عه تو دختریمنو میگی؟جامه میدریدم و فاطی غش غش میخندید،بلافاصله بعد این اتفاق پسره گوشیشو در اورد زل زد به من رنگ زد به یکی گف:میشه آنلاین شی به کمکت نیاز دارم-________-

خدایااااا

به نظرتون چه کمکی میخواد که اونجور به من زل زده بود-_-

در ضمن،بعد اون اسمشو گذاشتیم کمکهر کاری دارم میگم کمممک برو فلان کارو کن،کمممک اونجوری نخون،اصن نگم براتون





می دوید تو مغزم و سرسام آور ترین صدای قدم هایی تو سرم می پیچیدن که تا به الان شنیده بودم،نه میشد ببینمش و نه صدای قدم هاش اجازه اینو میدادن که بفهمم چی زیر لب داره میگه،داد می زد و من فقط زجر می کشیدم.ضعیف شدم،گیج شدم،خسته شدم،درد شدم،خون شدم و نیست شدم.تاریک شد،نیست شدم،خفه شد،نیست شدم

ساکت بودم و ناگه فریاد زدم،وایساد،دیگه راه نرفت،نشست و نشستنش مغزمو قلقلک داد،پرسید:تموم شدی؟ گفتم از چی؟ گفت از خستگی!

فهمیدم خواب بودم،یه عمر خواب بودم،وقتی بیدار شده بودم گذشتن خون تو رگهای تنمو میشنیدم،فهمیدم بیداری ام برای رفتن بود،فهمیدن روزای آخره،روزای آخر بودن،روزای آخر موندن.فکر می کردم مردن ینی رفتن،اما اومدیم که بمیریم برای زنده شدن.لبخند زدمو فهمیدم با همین لبخنده که صدای خون تو رگهام خفه میشن:)آروم میشم و نفسام یکی بعد از اونیکی بالا میان،می میرم اما نه برای رفتن،می میرم برای موندن:)


حقیقتا تا هفته ی قبل قصد داشتم تولد حسابی بگیرم برای وبلاگ جونم:)هرروزم حواسم بود که داره نزدیک میشه،قصد داشتم یه ویس بگیرم و تو اون همه حرفامو بزنم اما حواسم پرت شد و یه هفته از دستم در رف:)

تا دیشب که صبا(که همیشه حواسش هس)تولدو تبریک گفتو من هاج و واج موندم که تولد چی؟تولد کی؟-_- یهو یادم افتاااااد

قربون صبا که حواسش به همه چی هس:)

تو این یه سال خاطره های زیادی اینجا ثبت شدن،خاطره های زیادی متولد شدن،دوستای زیادی پیدا شدن،دوستیم با خیلیا با تولد وبلاگم یکساله شد

بعضی از دوستامم در طول همین یه سال از دست دادم و بخاطر اهمیت دادن به بعضی ها هم شدیدا پشیمونم

به هر حال

مرسی بودین:)

مرسی خوندین:)

مرسی جزئی از امید دختری از جنس باد بودید:)

دوستون دارم.

نقطه،نه سر خط


روی دیوار سفید خونه مون 
من با رنگ سبز یه جاده کشیدم 
جاده ای پر از درخت و گل و یاس 
جاده ای پر از بهار و عطر یاس 
رنگ سبزم کم اومد 
باد اومد پاییز اومد 
روی جاده قشنگ 
ابر اومد بارون اومد

من نوشتم بارون 
من نوشتم بارون

روی دیوار سفید خونه مون 
من با رنگ آبی دریا کشیدم 
توی دریای قشنگ رو دیوار 
من با رنگ آبی قایق کشیدم 
رنگ آبیم کم اومد
موج اومد بارون اومد 
روی دریای قشنگ 
ابر اومد بارون اومد

من نوشتم بارون

من نوشتم بارون


گاه با خود می گویم،مگر همه ی ما خلق و خوی خدایی نداریم؟اگر خدا بی رحم نیست.چرا ما انقدر بی رحمیم؟

که درخت سبزی را به سنگی سخت قالب کنیم،دردی از جنس خاکستر را به بادی سرد بسپاریم،بی رحمی چیست مگر جز آنکه بشکنیم نو دلی را که صاحبش تازه بندش زده بود؟

خدایا بباف کناف آرزوهایمان را

از تو یک چیز میخواهم،سرونوشتم را بنویس آنگونه که در توهم های روزانه ام می بینم:)


یادمه وقتی کانال نویسی می کردم،یروز اومدم بگم"بوی عطر راننده خیلی خوبه،میخوام ازش بگیرم" و از اونجایی که من بدون چک کردن پی ام هامو ارسال می کنم نگو نوشتم"بوس عطر راننده خیلی خوبه میخوام ازش بگیرم"

خدا خیرش بده ماه زده رو که اومد بم گف و آبرومو جمع کرد:)


+چطوری رفیق ماه زده من





خاموشی ام از کم بودن سخن نیست،من همیشه برون گرا بوده ام اما هیچکس درونم را ندیده بود،درونم همیشه پر از حرف بوده و هست،خدایی در درونم دارم که تنها شنونده ی حقیقی حرف هایم است،مردی خیالی در ذهنم دارم که تنها شنونده ی غیرحقیقی آواز های فریاد آلوده ام است،من فقط خودمم،یک من و یک جهان،نه اشتباه نکنید!من جزوی از خدا هستم،پس خدا هم جزوی از من است:) پس بهتر است معادله را اینگونه بنویسم:

من و خدا در برابر تمام جهان:)



همیشه وقتی با کسی بحث یا دعوا می کنم،تو دلم برا خودم آرزوی مرگ می کنم،اما هیچوقت برای طرف مقابل آرزوی مرگ نکردم،شاید اون شخص در آینده عزیز من بشه.من با مرگ عزیزانم می میرم.نه اینکه بگم سکته می کنم،روحم می میره.و وقتی روح آدم بمیره،مثل یه اسکلت متحرکی میشی که فقط عضلاتش تحلیل نرفته!

یادمه آخرین باری که به کسی در مقابل خودش گفتم:کاش بمیرم! بعدش سکوت کرد،و من تو سکوتی که حاکم بود صدای شکسته شدن قلبمو شنیدم:)به هرحال آدمه دیگه،گاها بعضی حرفا رو از ته دل میزنه:)



مگه چقدر سخت بود گذشتن؟داد زد سرم،گفت کی میخوای بفهمی گذشتن راه درسته،سیلی زد به صورتم و باز داد زد:چرا نمیخوای بفهمی کسی که نخواد بمونه رو با بیل و کلنگ هم نمیشه نگه داشت.همینطور صاف وایسادم،نگاش کردم،سکوت کردم،خشم از سر و روش می بارید و من اینو میدونستم که همش بخاطر منه.بارها بهش گفته بودم وجودمواضافی میدونم و هربار گفته بود:فازی جدیدا خیلی زر میزنی

همینطور وایساده بودم،لبخندی به پهنای صورتم زدم،تلخ بود،اما اونم وادار به لبخند کرد.آروم و نجوا کنان گفتم:تاحالا عاشق شدی؟لبخند رو صورتش خشک شد،دستاشو پشت سرش به هم گره زد و گفت:گیریم که نه!

چشامو درشت کردم،حالت مظلوم به خودم گرفتم و گفتم:

دِ نمیفهمی دیگه:)


Where do I begin

از کجا آغاز کنم


To tell the story

Of how great a love can be

گفتن ماجرایی را که یک عشق چقدر می تواند بزرگ باشد


The sweet love story
that is older than the sea

ماجرای عاشقانه شیرینی را که از دریا کهن سال تر است


The simple truth about
the love She brings to me

حقیقتی ساده درباره عشقی که او به می بخشد

Where do I start

از کجا آغاز کنم ؟


with her first hello

با اولین سلامش

She gave a meaning

To this empty world of mine.

به دنیای خالیم معنا داد


There is never be another love

عشق دیگری دوباره نخواهد بود

Another time

She came into my life

And made the living fine

زمانی دیگر او به زندگیم آمد و زندگی را زیبا کرد

She fills my heart

او قلبم را پر می کند !

With very special things

او قلبم را با چیزهای خاص پر می کند

With angel songs

With wild imagining

با آوازهای فرشتگان ، با تصورات وحشی

She fills my soul

With so much Love

او قلبم را با عشقی بزرگ پر می کند

That everywhere I go

I am never lonely

که هر جا می روم با عشق او هیچوقت تنها نیستم

With her along

.

Who could be lonely

چه کسی می تواند تنها باشد ؟


I reach for her hand
It's always there

به سوی دست هایش دست دراز می کنم ، او همیشه حاضر است


How long does it last

چقدر طول خواهد کشید ؟


can love be measure by the
hours in a day

آیا می توان عشق را با ساعات یک روز اندازه گرفت


I have no answers now
But this much I can say

اکنون جوابی ندارم ولی می توانم بگویم که

I know I ll need her Till the stars.

All burn away

می دانم به او نیاز دارم تا زمانی که ستارگان همه خاموش شوند

And she be there

و او باقی خواهد بود .

How long does it last

چقدر طول خواهد کشید ؟

Can be love measure

by the hours in a day

آیا می توان عشق را با ساعات یک روز اندازه گرفت


I have no answers

Now But this much I can say

اکنون جوابی ندارم ولی می توانم بگویم که

I know I ll need her Till the

'til the stars all burn away

می دانم به او نیاز دارم تا زمانی که ستارگان همه خاموش شوند


And S he'll be there

و او باقی خواهد بود






رفتیم خونه ی داییم برا دید و بازدید،نوه ی داییم که پنج سالشه همچین موجبات رفاه و آسایش باران(برادرزادم که دو سالشه) فراهم میکنه که هممون کف کردیماورده مداد رنگی هاشو داده به من،میگه وقتی باران جون بزرگ شد اینا رو بده بهش کادو از طرفمباباش هم میگه پسرم از الان به فکرش نباش و قیافه داداش من دیدنیهه

ملت از دو سالگی کادو مداد رنگی میگیرن بعد من با این ابهتم یه ماژیک وایت برد داشتم اونم دادم استاد ش.ل از بس رو تابلو توضیح نوشت تموم شد-_-


(در روز زن)

_اوووی فازی

+ها؟

_روزت مبارک زنه

+برووو عااا برو تا نزدم لهت کنم


(در روز مرد)

+اوووی امیر حسین

_ها؟

+روزت مبارک مرررد

_گمشو ها،سن منو بیخودی بزرگ نکن به من انگ مرد بودن نزن:/




بخشی از مکالمات من و پسر عمومبعد میگین دخترا رو سنشون حساسن،اون که از من دختر ترههه


گفتم:مشتتو باز کن نخودچی کیشمیش بدم بت

-شوخی میکنی؟

گفتم:اره،نه من ننه جونم نه تو نوه م.

آن لحظه به چی فکر کردم که دلم خواست کوچک تر از خودم تصور کنم کسی را که سالها از من بزرگ تر بود؟احساس کرده بودم که پیر شده ام؟یا اطرافیانم کودکانه رفتار می کردند؟

دلم خواسته بود کودکی را در برابرم تصور کنم و ذره ای خوشحالش کنم،شاید لبخند تاثیر بهتری داشت.اما آن لحظه گویی خنثی بودنم روی صورتم خشک شده بود و اجازه ی لبخند نمیداد!

اگر گندم گون بود چه می گفت؟دیوانه ی جان:)


وقتی آمدم که بنویسم،سردرد عجیبی مثل شمشیری در سرم بازی می کرد!نگران بودم،شاید نگران کسی،شاید نگران آینده ای،شاید نگران پاسخی.دلم گرفته بود،دلم میخواست سیگاری گوشه ی لبم می گنجاندم و دود می کردم تمام افکارم را،اما نه سیگاری بودم نه دلم می خواست باشم.آمدم و نوشتم اما پاک کردم.با خودم گفتم:این بندگان خدا چه گناهی کرده اند که افکار آشفته ام را تحمل کنند.نوشتم و پاک کردم،کمی که احساس سبکی کردم،به نیت دود سیگار نفسی بیرون دادم و باز هم منتظر ماندم،آمد:) همان که نگرانی هایم را در چند دقیقه پایان داد،اصلا انگار فراموش کردم و پر کرد گودال افکارم را با کلوخ هایی از جنس غصه دار مشو و من هستم،دلم رفت،رَفت،رُفت

اصلا شاید خدا هم با من هوس سیگار کرده بود،با اینکه سیگار در کائنات یافت نمیشد،رو کرد به بنده اش که من باشم و گفت،یکی برایت میفرستم:آرامبخش تر از دود طعم دار سیگار!:)


"تکه ای از نامه ای نانوشته"

 


رها کرده ام زندگی را،شاید برایش بجنگم،اما اگر از خدا بپرسی می گوید:خودش را سپرده به موج سرنوشت.راست هم می گوید،با تمام وجودم منتظر سرنوشتم هستم،زندگی را زندگی می کنم و لبخند می زنم،حتی اگر فروشنده سر کوچه هم به ازای هر لبخندم بگوید:اخه نمیفهمم چی خنده داره تو این دنیا! باز هم لبخند می زنم و می گویم:حتی اگه نباشه،بزا من بشم یه دلیل:) باورتان نمی شود اگر بگویم خندید:) آزاد شدن از اسارتی که تمام فکر و خیالت را در بر گرفته بود خیلی زیباست،لذت دارد رها شدن از یک مغز پر از تفکر هایی با خشت خشت گمان های واهی مردمانش!مردمان مغزم را می گویم،قبل ها حس می کردم شهری در مغزم وجود دارد چون این حجم از فکر و خیال و بیهودگی در مغزی به این کوچکی جا نمیشود،لابد چند مغز در کله ام داشتم!بگذریم،می گفتم که رهایی زیباست و لذت بخش،خودم را رها کردم و شدم یک آدمی که فقط می خواهد از لحظه لحظه ی عمرش لذت ببرد و به هیچ چیز اضافه ای فکر نکند،به لقمه فلافل بعد از تمرین تئاترش فکر کند و به حرف های مردم راجب دختری تنها که فلافل به دست روی چمن های پارک نشسته فکر نکند:)

همین است زندگی،سرتان را درد نیاورم چون زندگی ارزش وقت تلف کردن برای یک سر درد هم ندارد:)


برایم عجیب است این حجم از بی معرفتی که در دنیایمان حاکم است،اما مگر مهم است وقتی رفیق با معرفتی به نام خدا بالای سرت ایستاده؟من این را فهمیده ام که چقدر حساب باز کردن روی آدم ها احمقانه است،روی حرف هایشان ،رفتارهایشان و حتی افکارشان.گفتم:خسته نشدی؟

گفت:از چی؟

گفتم:از این حجم از بدی بی پایان!

گفت:مگر مهم است!!!؟خودم خوب باشم کافیست!!!

یاد گرفتم خوب باشم حتی اگر بد باشند،کافیست بدانم،خوب بودن من می تواند بزرگترین تلنگر برای کسی باشد که مفهوم خوبی را نمیداند!


یادمه چند ماه قبل که داشتم می رفتم سر تمرین،پیاده بودم و راهمو گرفته بودم از یه پارک برم که حوصلمم سر نره،بعد یه دختر و پسر جَوون دیدم که نشستن رو چمنای پارک:)بعد پسره دستشو انداخته بود رو شونه های دختره و دخترم سرشو گذاشته بود رو شونه ی پسره:)))))

منکه با فاصله ی پنجاه سانتی از جلوشون رد شدم یه نگاه انداختم بهشونو ناخودآگاه نیشم تا بناگوش باز شد:))))همینطور داشتم می رفتم که دختره صدام کرد و خواست برم ازشون عکس بگیرم^~^ 

در طول دو دقیقه ای که طول کشید تا ازشون عکس بگیرم فقط داشتم قلبمو با ذهنم متقاعد می کردم که بهشون نگم:میشه عکستونو برا منم بفرستین



من قبول دارم که زیبا نیستم،شاید دماغ بزرگی داشته باشم،چشم هایم به اندازه کافی قشنگ نباشد،اصلا فرم لب هایم آنچنان هم زیبا نیست،باشه،من زشتم،بقیه زیبا هستند

اما برایم سوال است،آدم ها فقط عاشق انسان های زیبا می شوند؟یعنی آن یک درصدی که زشت هستند را هیچکس دوست نخواهد داشت؟

کاملا اشتباه است!نیمه ی گمشده هر کسی جایی در این کره ی خاکی زنده است و زندگی می کند و قبول داشته باش که تو برای نیمه ات زیبا ترینی:)


داشتیم با صبا راجب موضوعاتی حرف میزدیمبعد من داشتم روده بر میشدم از خنده وسطای خنده یاد باران میفتادم دلم تنگ میشد اشک تو چشام حلقه میزد بعد باز میخندیدمخواهرم میگه سیمات قاطی شدن

خدایااا یکی دو تا دوست مث فاطی و صبا قسمت همه بکننن


باورش سخته،باور اینکه تو یه سال چقدر میتونیم بزرگ شده باشیم،چقدر میتونیم تغییر کرده باشیم و چقد میتونیم عوض کرده باشیم تمام تفکراتی که داشتنشون تو یه سال قبل،برای الانمون مسخره ست،امروز هستی بهم پیام داد،خیلی جالب بود،تو تقریبا یه سالی که باهم حرف نزده بودیم،تقریبا هیچ اتفاق تعریف کردنی ای نیفتاده بود و یه لحظه حس کردم دارم غرق میشم تو پوچی،اما یه سری تکرار ها منو بیرون کشیدن از این تهی بی پایان،عجیب بود برام،کلی اتفاق افتاده بود اما من هیچکدومو به هیچکس نگفته بودم،کلی بلایای عجیب و غریب سرم نازل شده بود و من بازم هیچ حرفی نزده بودم،دلم سوخت برا خودم و قلب بزرگم.تعریف از خود نباشه اما حس میکنم قلبم خیلی بزرگ و شجاعه که تابحال سفره ی دلشو کاملا جلوی کسی باز نکرده و راز هایی داره که هرچند تلخن ولی هنوز تو دلش موندن.شاید بهتر باشه بگم

دمت گرم فازی:)تو تونستی با اینهمه سختی بازم از ته دل بخندی و بخدونی:)


داستان از آن جایی شروع شد که هرکس حالمان را جویا شد و گفتیم:حالمان خوب است و گفت ثابت کن! خندیدیم و این شد تمام آنچه که پتکی شده و بر سرمان کوبیده شد،هرجا پرسیده شدحالت چطور است و لبخندی زده شد.گفتیم حالش خوب است،غافل از اینکه هستند آدم هایی مثل من که تمام زندگیشان را بر پایه ی لبخند زدن می سازند،غمگین می شوند.لبخند می زنند! شاد می شوند،لبخند می زنند! گاه حتی زیر باران با لبخند آرام اشک می ریزند.مبادا نابود کنندگان خوشی هایشان ، اشک های پنهان شده میان باران را که روی گونه هایشان می لغزند را ببینند.

ما آدم هایی هستیم که می خندیم،قهقهه می زنیم به عمق غصه هایمان،مبادا صدای تکه تکه شدن قلبمان را کسی بشنود:)



من به شخصه میتونم جیغ و داد و فریاد خرج کنم برا اینکه بگم دادااااش،خوااااهر،پدرررر،مادرررر و هرکی اینو میخونی انقد بیخود رو معرفت اینو اون حساب نکن که فردا پس فردا یکی از ما بهترون رف سراغش بگی اوااا مگه من چم بود!!؟؟؟

چننندددبار سر این موضوع اعصابمو خورد کردم و امروز به عنوان یک شخص با تجربه به عفی گفتم بیخیال دختر،همیشه یکی بهتر از تو هس،اونکه اشتبا کرده خودش برمیگرده

دیروزم رفتیم اردو و خدایی خیلی خوش گذشت،انقدر آتیش سوزوندیم که نگم براتون،بد آموزی داره نمیخوام کار های سرگرم کنندمو رو کنم براتونولی خب خیلی خوش گذشت،انقدر فعالیت داشتیم که از پیشونی تا نوک انگشتای پام گرفتن،اره خلاصه،نگم براتون

خامناماخ کردم شدییید-_-(فارسیش چی میشه؟)


دوست داشتم تو را در اتوبوسی ببینم،حواست نباشد و خوابت ببرد،من هم زل بزنم و زیر لب بگویم:چه غوغایی به پا کرده چشمانت.اگر ناگهان بیدار میشدی و مرا می دیدی،هرچقدر هم صدایم می کردی باز هم نمی شنیدم،سخت است جدایی از فکر رویاها،مگر اینکه اتوبوس سرنوشت ناگهان از حرکت بایستد،تو پیاده شوی و سرنوست من بپیچد داخل کوچه ی علی چپ،راستی گندمی،چند نفر تابحال با این قدر فاصله ناگهانی هم را در اتوبوس دیده اند؟یا چند نفر زنده از کوچه ی علی چپ بازگشته اند؟

نمیدانم،شاید منم که دارم چرت و پرت به هم می بافم،اما کاش خدا هیچوقت سرنوشت را نمی آفرید.


هنوز ده ساعت کامل نگذشته از این که بیرون نرفتم و تو خونه نشستم و حقیقتا تحملم سر اومده-_-باید تا دو ساعت آینده حتما برم و یکم قدم بزنم وگرنه دیوونه میشم،اینم عادت بد منه دیگه،راستی دلم میخواد دوباره برم کتابخونه چون می خوام چند تا کتاب فلسفی جذاب بخرم اما نمیدونم کتابخونه پنج شنبه ها تا ساعت چند بازه،احتمال میدم بسته باشه:(

همین الان به خواهرم گفتم بیا بریم سینما و گفت:نه گفتم چرا؟ گفت:بچه های دانشگاه هم میخوان برن سینما من باهاشون نمیرم.و هنوز هم این حجم از تفاوت در سلیقه بین منو خواهرم موجب شگفتی خانواده س:/ البته یچیز جالب هم هست اینه که مامان و بابا و جفت داداشام رنگ چشم و مو و. روشنه در حالی که منو خواهرم گره گاش گوز هستیم(یعنی کسی که رنگ موها و چشاش سیاهه البته ما سیاه نیسیم قهوه ای روشن می باشیم) نتیجه می گیریم منو خواهرم بچه سر راهی هسدیم-_- (diffrent people from diffrent worlds)

خلاصه اینکه حوصلم سر رفتههههه دلم پارک و فلافل میخوااادمن گشنمهههه


_بعضی وقتا احساس می کنم از همه بدم میاد

+چرا؟

_چون هرکار مهم و غیر مهمی که انجام میدن آزارم میده،حتی اگه مربوط به من نباشه

+خب،مثلا کِی؟

_مثلا همین امروز

+خب کی باعث شده اذیت شی

_همین که داری اینهمه سوال میکنی داره اذیتم میکنه:/

+خب حرف نمیزنم

_نه حرف نزنی هم آزار دهنده س

+چیکار کنم؟

_بنظرم پنجره رو باز کن و منو بنداز پایین-_-


دیدید که همش خوبی می کنید بعد طرف مقابل هم خوبی می کنه؟منم ندیدم -_- یه همچین حالتی و اتفاقی نیاز دارم که پیش بیاد بفهمم این حجم از خوش اخلاقی که سعی میکنم اعمال کنم رو خودم دو طرفست،اما متاسفانه تنهاپدیده ای که رخ میده اینه که بد اخلاقی اشخاص بعد از خوردن ماشین به سگی که از خیابون رد میشد هم نصیب ما میشه:)

کلی بگم خستتون نکنم،امید برا دو طرفه شدن خوبی و خوشی و اینا نداشته باشین فقط برا دل خودتون خوب باشین:)


بارون میباره،خیلی شدید و خشن،شاید خشن صفت مناسبی براش نباشه ولی همینطور که دارم از پنجره اتاقم بیرونو نگاه میکنم و گاها یک بند از کتاب "تهوع" میخونم،احساس میکنم خدا بدجور از دستم عصبانیه که رعد و برق هاش شیشه های اتاقمو میلرزونه.آخرین باری که از رعد و برق تا این حد ترسیده بودم،تو یکی از کلاس های خانه ی جوان داشتیم تمرین می کردیم،تنها نبودم،فاطمه هم بود.رعد و برقا به حدی شدت گرفته بودن که ناخودآگاه همو بغل کردیم و اخمی از ترس رو صورتمون نشست.امروز هم قرار نبود این رعد و برقو تنها اونم تو خونه بگذرونم.ولی شد دیگه،احساس گرسنگی نمی کنم،و حتی احساس تشنگی هم نمی کنم،اما دلم یچیزی می خواد تا بخورم.همیشه تو اوقات بیکاری دوست دارم ترشک بخورم،اما الان نه میتونم ترشک بخورم نه ترشکی هست که بخوام بخورم:)

کتاب بدجور با ریتم زندگیم هماهنگه،انگار که خودش صفحه هاشو انتخاب می کنه که امروز کجای کتابو بخونم،هوا بارونیه و هوای شهر آقای سارتر هم بارونی و مه آلوده،راستی،نویسنده ها ایمیل هاشونو جواب میدن؟خیلی مشتاقم برا آقای سارتر ایمیلی بنویسم و بگم که چقدر زندگیش شباهت داره به فانتزی ای که تو ذهنم پروروندم:)


دوستم:

_فازی

+جونم

_خاک تو سرش

+کی؟

_همونکه نمیاد بگیرتت:/

+:/


داداشم:

_فازی؟

+جان؟

_تو رو نمیفرستم بری

+چرا:/

_کی برام چایی بریزه:/


دوست دیگر:

_میگما

+جونم بگو

_ولی خیلی نامرده هرکی نیاد سراغت

+چرا گلم؟

_والا کار که می کنی،درست که خوبه،شاد و شنگولم هستی

+:/



چخبره امرووووز:///


If you wanna I will fly fly fly

Like a swallow to the burning hell and it's so fine

Like the wind in mid July

Open your embrace and I will fly.

If you wanna go, then tell me why.

I'll be breathing you and only you until I die

You're the only one for whom I try.

Listen to you dub forgetting how to fly.

If you suffer I will die for you

I always have a bad desire for you

Love me like nobody else will do

And I wanna be forever dope from you.

I listen to your dub and I want more.

The violin now stands for the guitar chord

The sound is rising, it starts to cry

Driving the place where no path lies.

The wind is taking me to the sun.

I'll never stop and never run.

Watching how the time goes by

 you wanna I will fly fly fly





دریافت


روزها خوب میگذرن،شاید خوب تر از چیزی که انتظارشو داشتم،فکرم آزاده،قلبم پر از سرخوشیه،زندگی عالیه

امروز با مهلا رفتیم گشت و گذار،اول رفتیم پارک بانوان.دیدیم حوصلمون سر رفت اونجا:/ پا شدیم رفتیم اللر(اسم یه پارک تو ارومیه_اللرباغی) رفتیم نشستیم بر لب جوی و گذر عمر دیدیم،هرچی اصرار کردم که بیا کفشا و جورابامونو دراریم پامونو بندازیم تو آب قبول نکرد منم حسرت به دل موندم:(

کلی راه پیاده روی کرده بودیم کلی تشنمون بود،یه مرده دقیقا رو به رومون یه بطری آبو سر کشید،حالا من فشارم افتادههه بووود بیا و ببینتو راه بین پارک بانوان تا اللر هم یه دختر و پسر جَوون داشتن فالوده میخوردنمن باز فشاااارم

خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت،یهو دیدم گوشیم زنگ خورد برداشتم دیدم عمو سرویس ابتداییمهگف مبصر(منو مبصر کرده بود تو مینی بوس) تو اللر دیدمت چقد بزرگ شدیو ازین حرفا

اره خلاصه،خیلی خوش گذشت،موقع خدافظی سر کوچه به مهلا گفتم خدافظ تا بعد ماه رمضون،گف برو بابا میدونم باز پس فردا میگی پاشو بریم فلان جاراستم میگهایتس می(it's me)


گفتن ها و رفتن ها،گذشتن ها و رفتن ها،نمیدانم،شاید ماندن هایی از جنس رفتن، شاید باید مانند بمرانی از ته دل فریاد بزنم تو خیلی دووووری،شاید هم باید مثل خود واقعی ام سکوت کنم و چیزی نگویم تا بگذرد این طوفان شکست نا پذیر زندگی من که هر بار قوی تر از دیروز بر پاهایم نازل می شود،من بغض خوردن را خوب یاد گرفته ام،با بغض قهقهه زدن را خوب یاد گرفته ام،با بغض رقاصه شدن را خوب یاد گرفته ام،بغض را به گریه نرساندن را خوب یاد گرفته ام

دلم سوخته است و به رویم نمی آورم،هیچوقت عادی نمی شود،شایدعادی بنظر بیاید اما بدان پشت سر تمام این عادی جلوه دادن ها،دختری سخت در حال تلاش است،برای ماندن،برای جنگیدنیادم نمی رود،گفتی:من آدم خیالاتم،خیالات زندگی با تویی که ان کیلومتر از من دوری

و من ترجیح دادم نگاه کنم اما دلم میخواهد بگویم:خیالات زیبا هستند اما.

گفتی:من با توی فرضی زندگی می کنم و این پایان ماست

دلم خواست بگویم:برای من و توی واقعی هیچ پایانی نیست،اما منِ خیالی را نمی دانم!

بدان که برای من و تو پایانی نیست،مگر اینکه پایانی برای دنیا وجود داشته باشد!




رو پشت بوم،احساسی مثل اسارت،انگار که صدایم را،بغضم را زندانی میله های اتمسفر کرده باشند،انگار که قید و بند موضوعات نفسم را گرفته باشند و در خلا از هیچ تنفس کنم،گرشا رضایی می خوند:من از هوای بی تو بیزارم

دلم آزادی می خواست،چم شده بود؟بعد خوندن یک بند از اون کتاب،بعد از پی بردن که چقدر وجود دارم!من هستم امادیگر چیزی را درک نمی کنم،فکر نمیکنم چیزی جز من وجود داشته باشد،باشد.باشد،لحظه ای میرسه که افکارم آشفته میشه،میخوام به هیچی فکر نکنم،ولی این اشتباهه،من هستم و تا وقتی هستم افکارم هم هستن،داشتم به اینکه به چیزی فکر نکنم فکر می کردم!مسخره،احمقانه

موهای بسته شدمو باز کردم،چرخیدم،چرخیدم،چرخیدم.ماه هم می چرخید،آسمان هم می چرخید،احساس کردم آزاد شدم،آزاد شده بودم،رها تر از همیشه،سبکبال،اما،همین رها.هنوز هم در اسارت فکر توست


بنظرم همه ی ما برای یکبار هم که شده باشه به دلایلی که ممکنه باعث شه اطرافیان ترکمون کنن فکر کردیم،البته همتون میدونین منظور از اطرافیان دقیقا چجور اطرافیانی هستنو منم داشتم برای بار اول بهش فکر می کردم،خب راستش الان که فکر میکنم میبینم چقد مسخره و خنده داره که الان دارم راجب همچین چیزی پست مینویسمولی خب دلم خواست

نمیدونم دقیقا چه ویژگی هایی همون اطرافیانو فراری میدن ولی همیشه بعد تنه زدن به خواهرم میگه خدا به اطرافیان آیندت رحم کنهخب شاید موثر باشه!نه؟

یا مثلا هیچ اطرافیانی دلش نمیخواد اطراف دختری باشه که اگه دو روز پی در پی بیرون نره از شدت بی اعصابی و بیکاری میتونه با نوک کلید رو دیوار اتاقش نقاشی بکشهیا مثلا کسی که دائما در حال گشت و گذار بیرون از خونه ست و معمولا با آروم بودن و آرامش کاری نداره و کارای خطرناک کردن تو خونشهالبته به نظرم اینجور چیزا آدم خاص خودشو می طلبه،خدای من باید یکی بدتر از خودم پیدا کنم که باهام کنار بیاد!

یا من میتونم اطرافیانمو سکته بدم درحالی که رو لبه پشت بوم نشستم و پامو آویزون کردم،خب بنظرتون ارتفاع قشنگ نیست؟یک درصد فک کنین عشق ارتفاع داشته باشید و اطرافیانتون فوبیای ارتفاع،امیدوارم از دست هم سکته نکنید(نکنیم)!

حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم چقدر ویژگی های غیر قابل قبول دارم که خب باعث میشه ترک بشم و شاید باید بهتر بهش فکر کنم و بعضی ویژگی هارو برای همیشه بندازم دور!ولی خب خدایی سخته اطراف دختری باشی که هرچقدم بهش حرص بدی اهمیت نده و با یه کتاب خوندن/آهنگ گوش کردن/رقصیدن به تنظیمات کارخونه برگرده؟خواهرم که میگه خیلی رو مخه



+راستی،آهنگو گوش میدن یا میکنن؟


قبلا راجب پسر همسایه گفتم براتون،که کل بچگیمون باهم بود،بعد کلا کودکی عاشقانه ای داشتم من

وقتی اهنگ کی بهتر از تو از عارف خیلییی رو بورس بود،ما هم در دوران جاهلیت به سر می بردیم-_-بعد با این اهنگ دوچرخه میروندیم دو تایی، یه روز قرار شد من و خانواده ی گرامی یه هفته بریم مشهد.منو علی رو غصه گرفته بووود که یه هفتهههه بازی نمیکنیییم،بعد اومدیم برا هم نامه بنویسیماین اهنگو باز کردیم شروع کردیم نوشتن،حالا متن نامه:

علی جانم،علی جانم،در این سفر دلم برایت تنگ می شود

مراقب دوچرخه ام باش نبرد چون اگر ببرد دیگر نمی توانیم باهم دوچرخه برانیم

و کلی چرت و پرت دیگه-_-

جالب اینجاس وقتی از مشهد برگشتیم رفتم دوچرخمو درارم بازی کنیم دیدم دوچرخه م از شدت تمیزی بررررق می زد،نگو مامانم کلیدو داده که خانوم همسایه بره گلا رو اب بده،اینم کلیدو کش رفته،رفته دوچرخمو شسته که مثلا منو سورپرایز کنه


اهنگو یهو یجا شنیدم کلی خاطراتم زنده شد:))))





خواهرم:بزا پی اس دی رو بگم برات،علائمش تهوع زجر بیمار و

من:ابجی؟

-ها؟

+بنظرت من اگه میخواستم بدونم پی اس دی چیه،چرا با علاقه تمام ریاضی میخوندم؟

-(سکوت می کند و پی اس دی را زیر لب زمزمه میکند)




++میگه تو فلان بیماری باید پر بیمارو کم کنیم

میگم پر چیه دیگه

میگه منظورم پی عار عه


به زندگی ام می اندیشم،ایستاده در سایه ی شهر ستارگانِ بالا سرم،به فراموش می اندیشم،من دیگر تو را فراموش کردم! نه بخاطر اشتباه تو،بخاطر اشتباه خودم.تو آدمِ اشتباهیِ زندگی من بودی و همچنان هستی

به زندگی ام می اندیشم،ستاره ها چشمک می زنند و این من هستم که می شنوم آوای city of stars را در سرم،به زندگی ام می اندیشم.به آنچه پایان یافته

این منم و ثانیه هایی می گذرند،این منم،شروع کننده ی زندگی جدید!


City of stars,are you shining just for me?:)


تا به حال به این فکر نکرده بودم که چقدر می تواند حالم را بهتر کند،از او پرسیده بودم چی می کند و گفته بود به تو می اندیشم و او هم گفته بود که کجا را می نگرم.گفتم آسمان را.کنارم نشست،آرامشی عمیق وجودم را فرا گرفت،یک لحظه حس کردم که از تصوراتم خارج شده و حقیقی در آغوش گرفته مرا.گفت:مرا پیدا کن.

سکوت کردم و فقط نگاه کردم،ستاره ای در اسمان نبود،چشم هایم را بستم و دوباره باز کردم،چشمک میزد،با دست نشانش دادم و گفتم:یک ستاره می بینم،وتو همان تک ستاره ی زندگیم شده ای:)

بوسه ای بر پیشانیم نشاند،آرام کنار گوشم زمزمه کرد:کور شده ام،جز تو نمی بینم:)


گاها سر و کله ی یه سری احساسات تو زندگیم پیدا میشه که به شدت ازشون متنفرم و دلم نمیخواد مثل یه اسب رام و مطیع بیفتم دنبالشون،ولی اونا منو به اجبار دنبال خودشون می کشونن،و این روز ها،جزو یکی از اون گاهی ها تو زندگیمه و یجورایی مبارزه! از نوعِ خوددرگیریشه!

احساس تنفر دارم نسبت به برخی آدمای زندگیم و واقعا دارم ازش رنج می برم،یجورایی اذیت میشم،با حرفاشون،رفتاراشون،اونا همون آدمای قبلین.من حساس تر از قبل شدم،خیلی حساس،احساس میکنم آسیب پذیر شدم!

بگذریم،آدمای جدیدی وارد زندگیم شدن،ینی در واقع بهشون اجازه دادم وارد شن!تقریبا بعدِ یک سالِ سختی که داشتم. یکی از همین آدمای جدید که قبلا بهش این اجازه رو نمیدادم و بنظرم یه آدم بیخود بود-_- حالا میتونم بگم جزو باخود ترین آدمای اطرافمه:)برام با ارزش شده و از این بابت خوشحالم

به هر حال،روزهای عجیبی رو میگذرونم که تا حدودی باعث شادیم میشن:)هرچند که رو مخ بودن بعضی آدما همچنان اذیتم میکنه-_-


اولین نوه ی مامان بابام که به دنیا اومد،دارم راجب دخترِ داداشم حرف می زنم،من به عنوان ته تغاری کاملا یهویی فراموش شدم،همه ی توجها برا ثنا بود، حسودی می کردم ولی هیچکس هم نبود درکم کنه،هیچکس نبود بگه بچه س

اذیت میشدم ولی به روم نمیاوردم.سه ساله باران به دنیا اومده،نوه ی دوم،بچه ی داداشِ دومم،همه شدن آغوشی برای ثنا،که احساس خلا نکنه،حسودی نکنه به باران.میخوام بگم همونطور که بچه ی آخر بودم،تو لیست اولویت هم بچه آخر بودم


همه جا حرف از رفاقت و دوست داشتنه،گاها پسری رو به زندگیمون راه میدیم که عاشقانه دوسش داریم،ولی من خودم مث نخود پریدم وسط زندگی یه پسر که رفاقتانه بدجوووور دوسش دارم و هواشو دارم،مهم نیس کی چی میگه ولی خوش صدا ترین رفیقِ جانِ منه،تو سختیا.شادیا.خنده ها.گریه ها.جدایی هاااا تو همشون پیشم بوده و به راحتی میگم از همون درجه یک های روزگاره،پسر طوسیمون که عادت به قهوه ای کردن ملت داره،اسکل پلشت دوست دارم دیوونهههههشب تولدته و حقیقتا فاصله دست و بالمو بسته،چندان کار سورپرایز کننده ای نمیتونم برات انجام بدم ولی بدون:رفیق،دیدم کیا رفتن و تنهات گذاشتن،دیدم کیا اومدن و شکستنت،همه ی اینا رو دیدم ولی میخوام بگم من بیخ ریش خودتم تا وقتی که بلیط وی عای پی کنسرتتو بدی بهمفک کردی دست برمیدارم؟

دلم میخواست شمال باشم و برات یه تولد فوق العاده بگیرم،بخاطر تمام معرفتی که به خرج دادی،ولی خب دیگه،دست و بالم بستس شرمنده

از شوخی که بگذریم،نیمای عزیزم دلم میخواد از همین جا بهت بگم که چقدر رفیق دوست داشتنی ای بودی،هستی و خواهی بود برام،یه رفیق تمام عیار که کراشامو باهاش در میون میزارم و کراشاشو باهام درمیون میزارهیه پایه برا غیبتیه پایه برا شرط بندی که معمولا هم من می بازم

میخوام بگم چقدرررر مشتاقانه منتظرم بالای سن کنسرت جلوی صد ها نفر آدم ببینمت که با افتخار وایسادی و حاصل سال ها زحمتتو به رخمون می کشی(و در پایان از فازی هم دعوت میکنیگوه خوردی دعوت نکنی)

مرسی گذاشتی از همه چیزت مایه بزارم

تولدت مبارک ازگل جامعه❤️

دوستدارت،فازی


تورکای قدیمی پسندمون خوب یادشونه:)

 

Belalim_Mahsun

 

 

 

 


میخوام حرف بزنم،راجب آدمایی که اومدن تو زندگیم،بعضیاشون موندن،بعضیاشون رفتن،بعضیاشون با دروغ منو شکستن،به هرحال.حالا میخوام حرف بزنم

میخوام بگم که چقدر از تعداد آدمایی که برام مهم بودم کاسته شده،آدمی که عاشقش بودم و اولین عشق واقعی زندگیمو باهاش تجربه کردم،و حالا اثری ازش تو زندگیم نیست.شاید حتی خودم خواستم که نباشه.اینجوری بهتره،انتظار آدما رو پیر میکنه.میخوام بگم یاد گرفتم دیگه بهش فکر نکنم.یاد گرفتم هروقت لازم باشه فراموش کنم و این کارو کردم

میخوام حرف بزنم راجب دروغگو های بزرگی که بهشون اجازه دادم وارد زندگیم شن،کسایی که با حسای زود گذر بچگانشون قلبمو آزار دادن،کسایی که قدر محبت رو نمیدونن،تو همون کسی که یک سال تمام بهم دروغ گفتی و برای ماه ها منو افسرده کردی بخاطر خبر مرگ دوستی که وجود خارجی نداشته،میخوام بگم،بخشیدمت.نه بخاطر خودت.بخاطر خودم.دلم میخواد کمی سبک تر بمیرم

میخوام حرف بزنم راجب رفقایی که گذاشتن و رفتن،هستن ولی نیستن.میخوام بگم رابطه های کوتاه مدت ارزش شکستن رفاقت های بلند مدت رو نداشتن،نمیدونم میتونم این موردو ببخشم یا نه.ولی میخوام بگم،دلم براتون تنگ میشه،حداقل برای اون صمیمیت رفاقتی بینمون.

میخوام حرف بزنم اینبار راجب خودم،دلم پره از خیلیا.ولی دارم کسایی رو که تا هروقت که بشه،منتظر حال خوبم می مونن،دوستشون دارم.درست از عمقی ترین تکه ی قلبم


نمیدانم بزرگترین گناه بشریت چیست یا چه چیز می تواند باشد،اما اگر از من بپرسند بزرگترین مظلومیت بشر چیست.شاید نفس عمیقی بکشم،صدایم را صاف کنم،سیگاری گوشه ی لبم روشن کنم و بگویم:"دلتنگی بزرگترین مظلومیت بشر،که هرروز بیشتر از دیروز شیره ی جان آدم را از ابریشم خام وجودش بیرون می کشد و قوی تر از دیروز ضعیفت می کند" نمی دانم شاید اشتباه باشد اما من.از.دلتنگ بودن.خسته.شده ام!


درد تنهایی_طاهر قریشی






موهایش را نوازش می کردم و انگشتانم را میان تک به تک تار موهایش بازی می دادم،آرام خم شد و کنار گوشم گفت:"دوستت دارم." لبخند عمیقی زدم،به عمق دره های پر پیچ و تاب مارمیشو،خواستم خودم را لوس کنم،اخمی کردم و گفتم:"دختر به این زشتی را چرا دوست داری:("

گفت:"زشت بودنت را دوست دارم چون کس دیگری سراغت نمی آید;)"

اخمی بچگانه میان ابرو هایم نشاندم،قهری بچگانه،نگاهی بچگانه.گفتم:"تایید کردی که زشتم:("

آرام خم شد و زمزمه کرد:"چهره ت زیباترین پدیده ایست که چشمانم تا به حال دیده اند:))))"



این روز ها به درجه ای از درک رسیده ام که درک می کنم چقدر دعوا ها،تنفر ها،زشتی ها،پلیدی ها و هر چیز نا مثبتی که در محیط اطرافمان وجود دارد بی ارزش است،زندگی این روز ها برایم شیرین است،اما نه مانند عسل که از بچگی شیرینی اش دلم را زده.سبک بال تر شده ام،آزاد تر،رها تر و همه را مدیونم به آن سپید ریش بالای سرم که همه "خدا" صدایش می زنند:)


+شدیم پیشرفته و حرفه ای تو تئاترمون و بدجور سرمون شلوغ شده:) خدایا ممنون که دارم کم کم برا رسیدن به هدفم رو پای خودم وایمیستم:)

++از یه گروه تئاتر پیشنهاد همکاری گرفتم،توقع نداشتم بابام قبول کنه ولی همون جمله ی اولو که گفتم حسابی ازم استقبال کردم،این بابا رو نداشتم چیکار می کردم من:)

+++احوال رفقای وبلاگی من چطورهههه؟


امشب خواب عجیبی دیدم،خوابی که شدیدا فکرمو مشغول کرده و از وقتی بیدار شدم نمیتونم از فکرم بیرون بندازمش.خواب راجب کسی بود که قبلا تو زندگیم بود و دیگه نیست،یجورایی میخواست بهم بفهمونه هنوز تو فکرمه و این یکم اذیتم میکنه،میخواستم به خودش پیام بدم و بپرسم.ولی نه!حتی تو خواب هم پسش زدم.باخودم عهد بستم که دیگه این اشتباهو نکنم ولی عذاب وجدان چسبیده از یقه م و ولم نمیکنه،اصلا نمیدونم برا چی عذاب وجدان دارم؟برا کسی که خودش رفته؟یا انجام کاری که درست ترین بوده؟دارم دیوونه میشم.از آینده می ترسم،وحشت دارم ازینکه خوابم درست باشه.اولین باره که اراده ی افکارم از دستم خارج شده و فقط و فقط و فقط میتونم بگم خدا کمکم کنه

کی میخوام انقدری قوی بشم که راحت از شر بعضی افکار راحت شم؟ولی راستش.فکر می کنم هستم

همون آدم جزو آخرین جمله هاش بهم گفته بود که خیلی چیزا از من یاد گرفته.میخوام بگم،خودمم خیلی چیزا از گذشته ی خودم یاد گرفتم

و این

به نظر

مثبت 

میاد


زیپ جامدادیش را باز کرد و گفت:"بردار،هر رنگی که بخواهی هست."گفتم:" از یک پسر بعید است انقدر خودکار رنگی داشته باشد!"گفت:"شاید از یک پسر بعید باشد،ولی از یک پسر یا دختر کتابخوان بعید نیست".ابرویی بالا انداختم و گفتم:" چطور؟" لبخند زد و گفت:"همه ی کتاب ها که قرمز نیستند،گاه باید جملات را سبز کرد،گاه آبی،گاه مشکی،شاید در پایان، چند جمله ای هم سرخ شود:)"


تو خیلی دوووووری:)))

 

گذشتن و رفتن پیوسته_بمرانی

نوش گوش

 


ستارگان آسمان را بشمارید و برسید به جایی که دیگر راهی جز رها کردن ندارید،رها کنید،بسپریدش به همان آسمان،چون شمردن آنهمه ستاره فایده ای برایتان ندارد،نه مانند قبل ها خوابتان می برد،نه کمکی به دور انداختن فکرهایتان می کند،صبر کن!با این ستاره چند صدمین خاطره ام را مرور کردم؟ رعد و برق زد،شنیدید؟سخت بود شنیدنش چون وجود نداشت،چشم های من هستند که برق می زنند و اشک هایم چون رعد درون من می غرند.باز رعد و برق زد،شاید مانند دیوانه ی "رسول بانگین" خدا دارد از من عکس می گیرد.اما در آن داستان فقط عکس مرده ها را به دیوار می آویختند،اوه،صبر کن،اینجا کجاست؟شما هم سپیدی را می بینید؟یا من فقط انقدر چشمان پیچیده ای دارم؟ اما من که چشم هایم را بسته ام.فراموش کرده بودم با ذهنم هم میتوانم ببینم!


چند وقتی می شود دور بودم،از اینجا،از این قبرستان خاطراتِ مرده،دلم میخواست بنویسم ولی دستی همراهم نبود شاید هم دلی برای نوشتن نمانده! از زمان عاشقی بگویم یا شوخی های جنسی!از دلایل جدیدم بگویم یا جدایی های درستی! نمی دانم از چه و از که بگویم،وقتی اینجا را باز کردم با خود گفتم،حالا وقتش رسیده همان که هستم را نشان دهم،آنچه در سر دارم را بگویم،نه آنچه دلم میخواهد!

دیوار های حیا و خجالت را بشکنم،اولین بار ها را بشکنم،شاید به آخرین ها برسم!دختری هستم خیابانگرد،دختری بودم ترسو از جنس مذکر! و اگر بپرسند چرا؟دوباره همان بحث شوخی های جنسی را به پیش می کشم،البته کمی جدی تر!کمی زیاد جدی تر! هرکس دنبال آدمِ زندگی خودش هست،من هم بودم،ولی برای هر کس تعریف می کردم،یا سری خم می کرد و متاسف میشد!یا آنقدر از ترسم سو استفاده می کرد که مجبور میشدم بیخیالش شوم!

حالا می خواهم فریاد بزنم و بگویم،ما دختر ها قربانی شوخی های جدیِ جنسیِ شما هستیم،می خواهم بگویم هستند هنوز آدم هایی که عشق را ترجیح می دهند به !عذر میخواهم رک گفتم ولی برینم به تمام آنهایی که را نشان از عشق می دانند،عاشق اگر عاشق باشد،با علاقه اش هم می شود. می دانم برخی فحش بارانم می کنند که این چیز ها چیست که می گویی،مهم نیست،مهم اینست آدم شوید،به قول پیما،با شما فقط باید با رئالیسم کثیف حرف زد!


لالا کن دختر زیبای شبنم.لالا کن روی زانوی شقایق

لالایی_علی زند وکیلی

 

 

 


خسته ی عزیز،بعید می دانم اینجا را بخوانی،به تو زنگ زدم و عجیب ترین قسمتش این بود که گویا بلاک شده ام:)بی آنکه بدانم چرا،عجیب تر این است که پیام دو ماه پیش من را هنوز سین نکرده ای:)مهم نیست که در کانال شخصیت فعالی و جوابم را ندادی،بهرحال

 

تولدت مبارک،با آرزوی بهترین ها


مرا ببوس:)_ویگن

 

بهار من گذشته،گذشته ها گذشته،منم به جست و جوی سرنوشت

 

 

 


عجیب ترین قسمت زندگی برام اونجاست که برمیگردم عقبو نگا میکنم،یهو به خودم میام و میگم،چه کردی فازی،انگار که کل راهو اشتباه اومده باشم.نمیتونم بگم خیلی برام اتفاق افتاده،ولی افتاده،حسش سخته مثل سنگ و پوچ مثل هوا،انقدر بی معنا،رسیدم ته راه.دیدم اشتباه اومدم،از همون اولش

زندگی عجیب چیزیه،در اوج خوشحالیم عمیقا ناراحتم از چیزی که نه تنها من،کل دنیا میدونن ارزششو نداره!ولی خوشیش اینه که یاد بگیرم دقیقا چی هست این همه تلاش و شاید نتلاش!به هر حال اگه روزی تونستم یه حسینی بای استخدام میکنم لحظه به لحظه زندگی منو لایو پخش کنه که ببینید با همین دستام چقدر زندگی هیجان انگیزی برا خودم ساختم:)

 

هنوز هم به حریم ما میشه،یادتونه؟رئالیسم کثیف؟دختر ها در خطرند،هر ثانیه!به خودتون بیاید.ما عروسک جنسی نیستیم!!!


 


سلام،یه تایم خیلی طولانی میشه که چیزی ننوشتم،نه بخاطر بی معرفتی یا هرچی،فقط سرم خیلیییی شلوغه،انقدر که وقت کافی پیدا نمیکنم نه تنها برا نوشتن،بلکه برا استفاده از گوشیم:/ولی یجورایی خوبه،این شرایطو دوست دارم،وقت گذروندن با کسایی که دوسشون دارم:) خوندن کتابایی که از خوندنشون خسته نمیشم،دیدن فیلمایی که حالمو خوب میکنن و کلی کارای دیگه که از بین مفید تریناش میتونم به درس خوندن(بسی بسیار) اشاره کنم-_- که تا حدودی لذت بخشه!و اینکه مشغول تمرینای فستیوال تئاترمم هستم و این مورد بیشتر از هرچیزی خوش میگذرهالان واقعا درک میکنم آدمایی رو که عمرشونو برا علاقشون میزارن

تو یه پارت خیلی مهم و در عین حال فان از زندگیم هستم و راضیم:)دوس دارم شرایط همینطور که هستن ادامه پیدا کنن،البته از اینم نگذریم که تغییر میتونه هیجان انگیز ترش هم بکنه;)پیما همیشه میگه سعی کن از زندگی حال لذت ببری تا اینکه غرق شی تو گذشته و آینده،باید بگم تا حدود زیادی راست میگه:)

روابطم با آدما عالی پیش میره،و باید بگم،بهتر هم میشه!

قول میدم بیشتر سر بزنم،اگه وقت کنم:))


راستش نمیدونم چی بگم،من خیلی بدهکارم به تئاتر،به هنر،به خانه جوان و از همه مهم تر به استاد ش.ل کلی بدهکارم،من مدیونشون هستم که منو با دنیای بیرون آشنا کردن،بهم اجازه دادن به خیلی از ترس هام غلبه کنم،بهم اجازه دادن 6 ساعتِ تمام با دوستای تئاترم باشم درحالی که بدونم اونهمه پسر رو چطور ببینم و نگاه های برادرانه ی اونارو درک کنم،من عاشق این جمع هام وقتی هیچ ترسی ندارم و از لحظه به لحظه ی باهم بودن ها لذت می برم.می خوام بگم،من امروز 6 ساعت از روزم رو مشغول تئاتر بودم و فهمیدم:چه زیبا حسیست انجام دادن کاری که قلبا دوستش داری!


صدای مرا از اهواز می شنوید.نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه می کشد نت از کدام راه می رسد:)))اومدم تولد باران کوچولو که خداروشکر دیشب به خوبی و خوشی گذشت،فردا بلیط دارم به مقصد تبریز که بعدشم مامان و بابا بیان دنبالم برگردیم ارومیه و دوباره روز از نو روزی از نو.

دلم میخواد زود برسم ارومیه و سریع برم رفیقامو ببینم،کلی حرف دارم براشون،و البته کلی هم حرف دارم که اینجا باید بگم،که به وقتش میام و میگم

شروعِ تمرین جدید تئاتر با یه کارگردان جدید و البته یه کار کاملا جدی یه قدم خیلی بزرگ برا پیشرفتم در زمینه ی تئاتره اما خیلی هم ترسناکه،شاید همچین پیشرفتایی همیشه ترسناکن!نمیدونم!مثل اینکه اولین باره تجربه ش می کنم،برام تازگی داره.هنوز فشار خانواده روم هست و هی مانع ادامه دادن تئاترم میشن ولی من واقعا دارم صبوری می کنم و اهمیت نمیدم،نه اینکه مهم نباشن،بالاخره خانوادمن،اما اینو میدونم اگه الان این کارو نکنم بعد ها قراره حسرتشونو بخورم و اصلا دلم نمیخواد این حس حسرت رو دوباره تجربه کنم!

فازی کوچولو داره به چیزایی که میخواد می رسه،هرچند به سختی،هرچند بدون حامی،اما من تونستم و بعد اینم میتونم:)


کلمات فریاد میزنند و من دردم می آید،موجی از کلمات بر سر و تنم قدم رو میروند و با هر فریاد نظامی شان دردم می آید!نمیدانم چرا اما آگاهانه اشتباه می کنم،دو ماه قبل جایی نوشتم اگر دوباره متولد شوم دوباره اشتباه می کنم،نه من احمق هستم نه اشتباهاتم احمقانه!بهرحال به این نتیجه رسیده ام استعداد بسیاری در رنجاندن آدم هایی که برایم اهمیت دارند دارم.مشکل از طرز دوست داشتن من است نه منبارها گفته ام که خانه برایم تنگ است،هرروز دیوار ها نزدیک تر می شوند و احساس خفگی در خانه آزارم می دهد،مثل زندانیی هستم که در سلولِ یک در یکی نشسته و حتی جا نیست پاهایش را دراز کند!مواظب دیوار ها باشید،مبادا بر علیهتان قیام کنند:) مقابله با آنها بسی دشوار می باشد:)


چیزی نمیگم خودتون بشنوید:)

 

چشمای تو مثل شبای پر ستاره_پرواز همای

 

 

 


وااای ازین اهنگ

عمریست هر شب رهگذارت:)_محمد معتمدی

 

 

 


می خواهم شمارا فرا بخوانم،فرا بخوانم به شمردن دفعه هایی که مُردید و زنده شدید،افتادید و برخاستید،آویخته شدید و نجات یافتید.حال فکر کنید،چند بار مرده اید؟حرف هایی که میخواهم بزنم تلخ است برای شنیده شدن،شاید هم تندی اش پرده ی ذهنتان را سوراخ کند،شاید حتی به پایان هم نرسد!

من دختری از جنس باد هستم،پرگشودن را یاد گرفته ام،آنقدر پر زدم که روزی با باد یکی شدم،همبسته شدم،من باد شدم!اما برای باد شدن باید بارها مُرد و زنده شد،باید بگویم:بسیارند دخترانی که باد شدند و صدایشان درنیامد،برخی چون صبا آرام.برخی چون طوفان پر از آشوب های بی پایان!

یکی از همبستگان باد را می گویم،همان دختر که فریاد های شبانه اش گوش خدا را هم کَر کرده بود،من خدا می شناسم اما.باور کنید که دل خدا هم برایش کباب بود.وقتی از کودکی چیزی را به زور بگیری آنقدر گریه می کند تا همان چیز یا شاید فراتر از آن را به دست بیاورد.اما وقتی از آن دختر جسمش را به زور گرفتی،چه چیزی فراتر از آن را می توانی به او بدهی؟!تو فقط بخشی از وجودش را نگرفتی،تو تمام شادی های زودگذر اما سازنده اش را یدی و در عوض،به او خوابی نا آرام و سرشار از آشوب ها و فریاد ها و التماس های بیهوده هدیه دادی.

اما چه کسی به او کمک کرد؟چه کسی او را به آغوش گرفت؟شاید بهتر باشد اینگونه بپرسم:چه کسی مُهر خاموشی بر زبانش زد؟چه کسی اَنگ بی آبرویی از گوش هایش نیاویخت؟چه کسی چهره ی خندانش را باور نکرد؟

او مُرد با هر لبخند،با هر قهقهه،او پر زد با هر اشاره ی انگشت.آنقدر پر زد که روزی آغوشی یافت برای نلرزیدن،باد شد و باد ماند،شما چطور؟آیا هنوز مطمئنید چهره های اطرافتان را درست باور کرده اید؟آیا به باد ایمان آوردید؟می وزد.اما بی صدا! 


بچه که بودم هروقت کسی باهام بد رفتاری می کرد،ناراحتم می کرد،سرم داد میزد،مثل بقیه بچه ها گریه نمی کردم.زل میردم تو چشاش،بی لبخند،بی اخم،بی حرف.بعد چند ثانیه زل زدن،بی صدا می رفتم و یه گوشه زانوهامو بغل می کردم،اروم اروم اشک می ریختم.هر وقت کسی میومد پیشم تند تند اشکامو پاک می کردم و لبخند میزدم که فک کنن چیزی نشده.

 

حس می کنم تمام گریه هایی که نکردم جمع شدن تو یجا تو دلم،منتظر وقتی که یهو خودی نشون بدن:)

 


حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد.شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند.تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم.دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است.گمراهم.سرگردانم.گم گشته ام.من.خود را.گم.کرده ام!!!

آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند کشیده شده.منی در من به اسارت در آمده.روز،روز ستیز من با من است.نمیدانم کیستم،اما هرکه هستم،می دانم من نیستم.زندگیم را به باد می دهم،شاید به آتش می کشم،شاید اول به آتش می کشم و بعد خاکسترش را به باد می دهم،فقط برای اینکه خودم را بیابم.

من گریه می خواهم

اشک می خواهم

آغوش می خواهم

من،من می خواهم.


گفت:بهتر است گاه برای ساختن خودت به گذشته سفر کنی

گفتم:اگر گذشته هم مرا نخواهد چه؟!

عجیب بود،برگشتن را می گویم،گذشته ام شبیه دشتی بی سر و پا شده بود،نه ابتدایش مشخص بود،نه انتهایش.چیزهایی دیدم که در لحظه باورشان نکرده بودم.شاید هم نخواسته بودم.اما هرچه بود و نبود،گذشته بود

گفت:کاش راهی برای باز گرداندن گذشته بود

گفتم:اگر من هم گذشته را نخواهم چه؟!

ناگاه دیوار ها لرزیدند،سقف ها ریختند،آدم ها مردند و از میان خاک و خل آدم های جدید سر برآوردند،چهره هایی آشنا اما گنگ،گویی عینک را از چشم دوبینی برداشته باشی،همه چیز تار و دوگانه می نمود،دو سر اما دو دست!کاش می توانستم آینه ای بیابم.اگر من هم دوگانه بودم چه؟!

 

 


خشت بر خشت با دست های خودم ساختم و حالا پس از مدت ها هرچه ساخته بودم بر سرم خراب شده اند،دیوار هارا به یاد دارید؟گفته بودم دیوار های خانه تنگ شده اند،به سمتم می آیند،حس خفگی تمام وجودم را گرفته.

از دست دادن سخت است،حتی سخت تر از به دست آوردن،من همیشه استعداد عجیبی در از دست دادن آدم های مهم زندگیم داشته ام،نمیدانم چرا؟ولی همیشه آن کس که از دست می دهد من بودم.نه کسی که از دست می رود!

بارها گفته ام.آدم ها قدر کسانی که همیشه هستند را نمی دانند.گاه برو،برخی ماندن ها فقط تو را بی ارزش تر می کنند.

 


سلاممممم،وی درحالی که روی مبل مچاله گشته و حبیب گوش میکند برای شما می نویسد:)حالتون چطوره؟حال منو بخواید بدونید بد نیستم شکر خدا:)

دلم لک زده براتون،برا شعرای جناب قدح،برای دانشجوهای استاد دانشگاه بیان:)،برا گندم گون که دلم می خواست بیشتر ازش خبر داشتم و و و.

این روزا کرونا نفسمو بریده،نه که گرفته باشما،خونه موندن داره روانیییممم می کنه،در چهار سال اخیر سابقه نداشته سه هفته تو خونه بمونم

فقط کتاب می خونم و فیلم می بینم تا تایممو پر کنم

شما بگین،از شما چخبررر

 


من بسیاری از کتاب های معروف را نخوانده ام،من بسیاری از نویسندگان را نمی شناسم،من بسیاری از نقاشی های معروف را ندیده ام،من بسیاری از موسیقی های معروف را نشنیده ام،من بسیاری از فیلم های معروف را ندیده ام،من بسیاری از کارگردانان و بازیگران معروف را نمی شناسم،من بسیاری از خوانندگان را نمی شناسم،من بسیاری از شاعران را نمی شناسم.افتخار نمی کنم اما به شما اجازه ی تمسخر هم نمی دهم!


آیا کسی آغوش کرگدن می خواهد؟

می گویند کرگدن ها غصه دار هستند،نه حیوانی را می خورند نه توسط حیوانی خورده می شوند،حالا با این اوصاف،آیا کسی آغوش کرگدن می خواهد؟!

نمی توان گفت اوضاع خوب است،چون نیست،زمان می گذرد اما با خفگان،تنها کاری که می توان کرد این است که نشست و به گوشه ی ترک خورده ی دیوار زل زد و فکر کرد،فکر کرد،آنقدر فکر کرد که با فکر یکی شد.دلم می خواهد چند وقتی از آدم ها دور باشم،حضور آدم هایی که در پایان نیز یکی بهتر را ترجیح می دهند خفه ام می کنند،اینبار دیوار هارا بیشتر دوست دارم،اینبار ترک ها را بیشتر دوست دارم حتی اگر سوزِ سرما از میانشان سرک بکشد.شاید عادلانه نباشد که فقط دیگران را بگویم،من هم آدمم و ممکن است برای دیگران طاقت فرسا باشم،خدا!شاید آفریدن اینهمه انسان آن هم کنار هم ایده ی خیلی خوبی نبود!البته اگر هم باهم نبودیم باز هم نق می زدیم که چرا تنهاییم،شاید حتی بهترین ایده آفریده نشدن بود!!!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها