روزها خوب میگذرن،شاید خوب تر از چیزی که انتظارشو داشتم،فکرم آزاده،قلبم پر از سرخوشیه،زندگی عالیه

امروز با مهلا رفتیم گشت و گذار،اول رفتیم پارک بانوان.دیدیم حوصلمون سر رفت اونجا:/ پا شدیم رفتیم اللر(اسم یه پارک تو ارومیه_اللرباغی) رفتیم نشستیم بر لب جوی و گذر عمر دیدیم،هرچی اصرار کردم که بیا کفشا و جورابامونو دراریم پامونو بندازیم تو آب قبول نکرد منم حسرت به دل موندم:(

کلی راه پیاده روی کرده بودیم کلی تشنمون بود،یه مرده دقیقا رو به رومون یه بطری آبو سر کشید،حالا من فشارم افتادههه بووود بیا و ببینتو راه بین پارک بانوان تا اللر هم یه دختر و پسر جَوون داشتن فالوده میخوردنمن باز فشاااارم

خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت،یهو دیدم گوشیم زنگ خورد برداشتم دیدم عمو سرویس ابتداییمهگف مبصر(منو مبصر کرده بود تو مینی بوس) تو اللر دیدمت چقد بزرگ شدیو ازین حرفا

اره خلاصه،خیلی خوش گذشت،موقع خدافظی سر کوچه به مهلا گفتم خدافظ تا بعد ماه رمضون،گف برو بابا میدونم باز پس فردا میگی پاشو بریم فلان جاراستم میگهایتس می(it's me)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها