ستارگان آسمان را بشمارید و برسید به جایی که دیگر راهی جز رها کردن ندارید،رها کنید،بسپریدش به همان آسمان،چون شمردن آنهمه ستاره فایده ای برایتان ندارد،نه مانند قبل ها خوابتان می برد،نه کمکی به دور انداختن فکرهایتان می کند،صبر کن!با این ستاره چند صدمین خاطره ام را مرور کردم؟ رعد و برق زد،شنیدید؟سخت بود شنیدنش چون وجود نداشت،چشم های من هستند که برق می زنند و اشک هایم چون رعد درون من می غرند.باز رعد و برق زد،شاید مانند دیوانه ی "رسول بانگین" خدا دارد از من عکس می گیرد.اما در آن داستان فقط عکس مرده ها را به دیوار می آویختند،اوه،صبر کن،اینجا کجاست؟شما هم سپیدی را می بینید؟یا من فقط انقدر چشمان پیچیده ای دارم؟ اما من که چشم هایم را بسته ام.فراموش کرده بودم با ذهنم هم میتوانم ببینم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها