رها کرده ام زندگی را،شاید برایش بجنگم،اما اگر از خدا بپرسی می گوید:خودش را سپرده به موج سرنوشت.راست هم می گوید،با تمام وجودم منتظر سرنوشتم هستم،زندگی را زندگی می کنم و لبخند می زنم،حتی اگر فروشنده سر کوچه هم به ازای هر لبخندم بگوید:اخه نمیفهمم چی خنده داره تو این دنیا! باز هم لبخند می زنم و می گویم:حتی اگه نباشه،بزا من بشم یه دلیل:) باورتان نمی شود اگر بگویم خندید:) آزاد شدن از اسارتی که تمام فکر و خیالت را در بر گرفته بود خیلی زیباست،لذت دارد رها شدن از یک مغز پر از تفکر هایی با خشت خشت گمان های واهی مردمانش!مردمان مغزم را می گویم،قبل ها حس می کردم شهری در مغزم وجود دارد چون این حجم از فکر و خیال و بیهودگی در مغزی به این کوچکی جا نمیشود،لابد چند مغز در کله ام داشتم!بگذریم،می گفتم که رهایی زیباست و لذت بخش،خودم را رها کردم و شدم یک آدمی که فقط می خواهد از لحظه لحظه ی عمرش لذت ببرد و به هیچ چیز اضافه ای فکر نکند،به لقمه فلافل بعد از تمرین تئاترش فکر کند و به حرف های مردم راجب دختری تنها که فلافل به دست روی چمن های پارک نشسته فکر نکند:)

همین است زندگی،سرتان را درد نیاورم چون زندگی ارزش وقت تلف کردن برای یک سر درد هم ندارد:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها