داستان از آن جایی شروع شد که هرکس حالمان را جویا شد و گفتیم:حالمان خوب است و گفت ثابت کن! خندیدیم و این شد تمام آنچه که پتکی شده و بر سرمان کوبیده شد،هرجا پرسیده شدحالت چطور است و لبخندی زده شد.گفتیم حالش خوب است،غافل از اینکه هستند آدم هایی مثل من که تمام زندگیشان را بر پایه ی لبخند زدن می سازند،غمگین می شوند.لبخند می زنند! شاد می شوند،لبخند می زنند! گاه حتی زیر باران با لبخند آرام اشک می ریزند.مبادا نابود کنندگان خوشی هایشان ، اشک های پنهان شده میان باران را که روی گونه هایشان می لغزند را ببینند.

ما آدم هایی هستیم که می خندیم،قهقهه می زنیم به عمق غصه هایمان،مبادا صدای تکه تکه شدن قلبمان را کسی بشنود:)



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها