وقتی آمدم که بنویسم،سردرد عجیبی مثل شمشیری در سرم بازی می کرد!نگران بودم،شاید نگران کسی،شاید نگران آینده ای،شاید نگران پاسخی.دلم گرفته بود،دلم میخواست سیگاری گوشه ی لبم می گنجاندم و دود می کردم تمام افکارم را،اما نه سیگاری بودم نه دلم می خواست باشم.آمدم و نوشتم اما پاک کردم.با خودم گفتم:این بندگان خدا چه گناهی کرده اند که افکار آشفته ام را تحمل کنند.نوشتم و پاک کردم،کمی که احساس سبکی کردم،به نیت دود سیگار نفسی بیرون دادم و باز هم منتظر ماندم،آمد:) همان که نگرانی هایم را در چند دقیقه پایان داد،اصلا انگار فراموش کردم و پر کرد گودال افکارم را با کلوخ هایی از جنس غصه دار مشو و من هستم،دلم رفت،رَفت،رُفت

اصلا شاید خدا هم با من هوس سیگار کرده بود،با اینکه سیگار در کائنات یافت نمیشد،رو کرد به بنده اش که من باشم و گفت،یکی برایت میفرستم:آرامبخش تر از دود طعم دار سیگار!:)


"تکه ای از نامه ای نانوشته"

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها