موهایش را نوازش می کردم و انگشتانم را میان تک به تک تار موهایش بازی می دادم،آرام خم شد و کنار گوشم گفت:"دوستت دارم." لبخند عمیقی زدم،به عمق دره های پر پیچ و تاب مارمیشو،خواستم خودم را لوس کنم،اخمی کردم و گفتم:"دختر به این زشتی را چرا دوست داری:("

گفت:"زشت بودنت را دوست دارم چون کس دیگری سراغت نمی آید;)"

اخمی بچگانه میان ابرو هایم نشاندم،قهری بچگانه،نگاهی بچگانه.گفتم:"تایید کردی که زشتم:("

آرام خم شد و زمزمه کرد:"چهره ت زیباترین پدیده ایست که چشمانم تا به حال دیده اند:))))"



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها