می دوید تو مغزم و سرسام آور ترین صدای قدم هایی تو سرم می پیچیدن که تا به الان شنیده بودم،نه میشد ببینمش و نه صدای قدم هاش اجازه اینو میدادن که بفهمم چی زیر لب داره میگه،داد می زد و من فقط زجر می کشیدم.ضعیف شدم،گیج شدم،خسته شدم،درد شدم،خون شدم و نیست شدم.تاریک شد،نیست شدم،خفه شد،نیست شدم

ساکت بودم و ناگه فریاد زدم،وایساد،دیگه راه نرفت،نشست و نشستنش مغزمو قلقلک داد،پرسید:تموم شدی؟ گفتم از چی؟ گفت از خستگی!

فهمیدم خواب بودم،یه عمر خواب بودم،وقتی بیدار شده بودم گذشتن خون تو رگهای تنمو میشنیدم،فهمیدم بیداری ام برای رفتن بود،فهمیدن روزای آخره،روزای آخر بودن،روزای آخر موندن.فکر می کردم مردن ینی رفتن،اما اومدیم که بمیریم برای زنده شدن.لبخند زدمو فهمیدم با همین لبخنده که صدای خون تو رگهام خفه میشن:)آروم میشم و نفسام یکی بعد از اونیکی بالا میان،می میرم اما نه برای رفتن،می میرم برای موندن:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها